خدایا این انصافه که یک مادر از دوری فرزندش اینجوری پرپر بزنه و تو کوچکترین نگاهی بهش نکنی. من به کدوم گناه باید بسوزم و تاوان کدوم گناه را دارم پس می دهم که هیچ وقت نتونستم یه زندگی شاد و خوب در کنار همسرم و فرزندم داشته باشم. من هم دوست دارم مثل هر مادر دیگری بزرگ شدن روز به روز دخترم را ببینم این خواسته بزرگیه؟ زمستان گذشت و بهار آمد ولی من هنوز دنیا برام مثل زمستان سرد است و هیچ دلخوشی در زندگی ندارم دنیام تیره و تار است. تاریک و سرد فقط و فقط با نوشتن کمی از درد هام التیام پیدا میکنه. تو این سرما می خوام بخوابم یک خواب عمیق و هیچ وقت بیدار نشم خیلی خسته ام خیلی. خدایا خسته شدم میشه برگه امتحان زندگیم را بدم دیگه نه توان نو...