رها نفس مامانرها نفس مامان، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

خانم گل

دلتنگی

و باز امشب دلم تنگ است... دلم پرمی‌کشد برایت نازنینم... هوای شنیدن صدای پرمهرت ضربان قلبم را به شماره انداخته... دیدن روی چو ماهت در این نیمه شب آرزویم گشته... به یک باره آنچنان تمنای بودنت را می‌کنم که از خودبی‌خود می‌شوم... و من از خداوند می‌خواهم که در لحظه لحظه‌ی زندگی‌ات راه درست را به تو عزیزترینم نشان دهد. ...
14 تير 1393

دلبندم

دلبندم، باز شبی دیگر و بی‌تابی دیگر مرا فراگرفته است. هر روز بیشتر از روز قبل می‌فهمم که چه لذت توأم با دردی دارد این مادر شدن. این حس مادرانه هیچ منطق و زبانی سرش نمی‌شود. وقتی طغیان می‌کند دیگر نمی‌توان آن را آرام نمود. هیچ قدرتی یارای مقابله با آن را ندارد. هیچ دارویی تسکین‌دهنده آن نمی‌باشد. امشب نازنینم را دربرندارم... و این امر که چند روز دیگر صبر کن را، نمی‌فهمم... نمی‌خواهم بفهمم... فقط او را می‌خواهم... با چشمان زیبا و محبت وصف‌ناپذیرش... بدون تأخیر، در همین لحظه می‌خواهم؛ و صدای مح...
14 تير 1393

دلم تنگه

الان 5 ماه روی ماهت را ندیدم دارم از دوریت دیوونه می شم.دوست دارم فقط یک دقیقه فقط یک دقیقه بغلت کنم و ببوسمت. اتل متل مامان تو خواب راه می رفت داشت دوباره به خونه ماه می رفت پیاده بود او ؟ نه بابا سواره سوار چی ؟  قایق ابر پاره تند و سریع به خونه ماه رسید ستاره شد صورت ماه رو بوسید مامان حالا تو باغ آسمونه دلش می خواد کنار ماه بمونه ...
14 تير 1393

جدایی

سلام عشق مامان امروز 1 ماهه که روی ماهت را ندیدم دارم از دوریت دیوونه میشم. بابات تو را از من دور کرده و اجازه نمیده من روی ماهت را ببینم. الهی مامان دورت بگرده وقتی یاد اون روز میوفتم که تو خیابون دیدمت و تو می خواستی بیای پیش من و بابات نذاشت و تو را به زور سوار تاکسی کرد و تو گوله گوله اشک میریختی جیگرم آتیش می گیره.الهی دورت بگردم درسته از من دوری ولی امیدوارم هر جا هستی لبات بخنده. دلت شاد باشه و همیشه خوشحال باشی.
3 اسفند 1392

بابایی

شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی ...
19 آذر 1392

مامانی

بادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است   ...
19 آذر 1392

دلم تنگه

الان 3 روز است که از خانه عمه الهامت نیامدی خانه خودمان خیلی دلم برات تنگ شده هر روز میشینیم و وبلاگت را نگاه میکنم تمام عکس هایی که برایت گذاشتم را هر روز مرور می کنم و اشک تو چشمام حلقه می زنه.دلم خیلی برات تنگ شده شاید امروز و فردا هم خانه نیای.دوستت دارم.از دوریت دارم دیوونه میشم.شیرینم ...
4 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خانم گل می باشد